بدون تو تنهایی سخته

عشق پاک

کفش قرمز

ناگهان یک جفت کفش قرمز جلوم سبز شد. کمی به کفش ها نگاه کردم ، با خودم گفتم الان که برن ، اما نرفتن . داشتم از خودم می پرسیدم که این خانوم اینجا چی می خواد ؟ که یادم اومد بله رو به روی نیمکتی که بنده روش اتراق کرده بودم نیمکت دیگه ای هم وجود داره . از شدت کنجکاوی سرم خود به خود شروع کرد به بالا اومدن . با خودم گفتم به به ! چه خانوم با شخصیتی ؛ کفشای قرمز ، جوراب هم که بگذریم ، شلوار تنگ (الله اکبر) ، مانتو از آن هم تنگ تر ، روسری هم که بودن و نبودنش فرقی نمی کند . یکم دقیق تر که شدم دیدم ( استغفرالله) خانم در حال بزک کردن نیز می باشند .با خودم گفتم : « ایول تا تنور داغه ، نونمونو بچسبونیم .» . چی من ؟ به خدا من نیتم خیر بود . من اصلا  قیافم به این کارا می خوره ؟ حالا ادامه ی داستان بخونین می فهمین من چه پسرگلیم .



جلو رفتم ، بعد از چند تا سلفه ، سلام کردم و بعد از شنیدن جواب سلام ، با حالتی متضرعانه به ایشون گفتم که : ببخشید سوالی ازتون داشتم . فکر می کردم بیشتر از این باید منت بکشم ، ولی در کمال تعجب ! گفت : بفرمایین .
گفتم : « ببخشید ، شرمنده ، روم به دیفال که این سوالو می پرسم . هدف شما از این همه آرایش کردن و اومدن تو خیابون چیه ؟ » . اولش خندید ، بعد گفت : « آدم به خاطر دل خودشم هم نمی تونه آرایش کنه ؟ » توی دلم گفتم : « ها جون عمّت به خاطر دل خودت یا دل جوونای مردم . »
دوباره شروع کردم به صحبت کردن و خواهش کردم راستش رو بگه چون که جواباشو برای یه پروژه ی تحقیقاتی نیاز دارم ( خالی نبستم ها ) . کمی فکر کرد و گفت : « چون پسر باادبی هستی و من ازت خوشم اومده بهت میگم . گفتنش یکم سخته اما چون تحقیقت به حرفای من نیاز داره میگم . راستشو بخوای به این خاطر این کارو انجام میدم تا شاید مرد رویاهامو پیدا کنم و بعد از اینکه چند مدت با هم دیگه بودیم و همدیگرو شناختیم با هم ازدواج کنیم . » . فکر کنم براش خیلی سخت بود این حرفارو بزنه چون بعد از این حرف چند تا نفس عمیق کشید .
گفتم : خب تا حالا این مرد رو پیدا کردین ؟
با خنده گفت : آره اون هم چند بار اما ...
_ اما چی ؟
_ اما هر کدوم از اونا بعد از مدتی ترکم کردن .

هم خندم گرفته بود و هم دلم براش می سوخت ، با خودم  گفتم عجب شیر زنی اگه من جاش بودم تا حالا خودمو کشته بودم . من هم که جو گرفته بودم ، رفتم تو کار نصیحت و امر به معروف .
گفتم : تو که این همه با پسر ها رابطه داشتی باید بدونی که پسرها از چی جور دخترایی خوششون میاد ؟ پسرها از دخترهایی خوششون میاد که عفاف و پاک دامنیه خودشون رو حفظ کنن و زینت هاشون رو برای همه به نمایش نذارن . (ما هم یه پا کتاب دینی ایم خودمون نمی دونستیم ها.) هیچ پسری خوشش نمیاد که همسرش قبلا با کس دیگه ای رابطه داشته باشه حتی خود دخترا هم همین طورن . به همین خاطر هم هست که این جور ازدواجا سرانجامش طلاقه . چون بین دو طرف یه حس بی اعتمادی وجود داره و دو طرف همش با خودشون می گن « اون که با من دوست شده از کجا معلوم با کس دیگه دوست نباشه یا قبلا دوست نبوده باشه ؟ » .
خلاصه سرتون رو درد نیارم ما هم که گوش مفت گیر اورده بودیم تا جایی که نفس اجازه می داد گفتیم . وقتی حرفام تموم شد ازش تشکر کردم که به حرفام گوش داده و باهم همکاری کرد ، و در آخر هم که نوبت خداحافظی رسید بهش گفتم که حرفای منو به عنوان یه برادر کوچیک تر که خواهرش رو دوست داره و نمی خواد که براش مشکلی پیش بیاد بپذیر و روشون فکر کن .  شمارمو بهش  دادم و  گفتم  اگر کمکی خواستی می تونی رو من حساب کنی .
در حالی که اشک از چشماش سرازیر شده بود و می خواست جلوی اشکاشو بگیره ، گفت : ممنون از راهنماییت ، منم می رم خونه تا رو حرفات بیشتر فکر کنم ؛ روش رو برگردوند که بره , اما دوباره برگشت و گفت : اگر من جای خواهر تو بودم به خودم افتخار می کردم که همچین داداشی دارم .
«ooooooooh my God!» یک لحظه از خدا خواستم که زمین دهن وا کنه ومنو ببلعه تا این صحنرو نبینم . اما خدا که همیشه هر چی بخوایم رو بهمون نمی ده . خلاصه همین جور که عرق از سر و صورتم می ریخت خداحافظی کردم و از معرکه دور شدم .
به غیر از صحنه ی آخر که خیلی هندی شده بود (که تقصیر من نبود) خیلی از خودم راضی بود . با خودم گفتم تو هم می تونی مفید باشی .

نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:20 توسط زهر | |

تو به دریا دل سپردی من تو ساحل چشم به راهات  دو باره دارم می گردم اما نیست از تو نشونی  روزگار مارو جدا کرد یه غروب تو جوونی....

دوست دارم که...
یه اتاقی باشه گرمه گرم، روشنه روشن، تو باشی، منم باشم.  کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید! تو منو بغلم کنی که نترسم، که سردم نشه، که دیگه نلرزم، اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار، پاهاتم دراز کردی، منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم! با پاهات محکم منو گرفتی، دو تا دستتم دورم حلقه کردی! بهت می‌گم چشماتو می‌بندی؟ میگی آره! بعد چشماتو می‌بندی، بهت می‌گم برام قصه می‌گی تو گوشم؟ می‌گی آره! بعد شروع می‌کنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن، یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی‌شن، می‌دونی؟ می‌خوام رگ بزنم، رگ خودم رو! مچ دست چپم رو. یه حرکت سریع، یه ضربه عمیق،   بلدی که؟! ولی تو که نمی‌دونی می‌خوام رگم و بزنم!  تو چشماتو بستی! نمی‌دونی من تیغ رو از جیبم در میارم، نمی‌بینی که سریع می برم، نمی‌بینی خون فواره می‌زنه ... رو سنگای سفید ... نمی‌بینی که دستم می‌سوزه و لبم رو گاز می‌گیرم که نگم آااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی...! تو داری قصه می‌گی...   من شلوارک پامه... دستم و می‌ذارم رو زانوم ... خون میاد از دستم می‌ریزه رو زانوم و از زانوم می‌ریزه رو سنگا. قشنگه مسیر حرکتش!



قشنگه رنگ قرمزش، حیف که چشمات بسته است و نمی‌تونی ببینی. تو بغلم کردی، می‌بینی که سرد شدم! محکم تر بغلم می‌کنی که گرم بشم! می‌بینی نامنظم نفس می‌کشم، تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت! می‌بینی هر چی محکمتر بغلم می‌کنی سردتر میشم...  می‌بینی دیگه نفس نمی‌کشم...  چشمات و باز می‌کنی می‌بینی من مردم.....         می‌دونی؟
من می‌ترسیدم خودمو بکشم! از سرد شدن... از تنهایی مردن... از خون دیدن... وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم ... مردن خوب بود، آرومِ آروم ... گریه نکن دیگه!... من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم دلم می‌گیره‌ها ! بعدش تو همون جوری وسط گریه‌هات بخندی... گریه نکن دیگه خب؟ دلم می‌شکنه... دلِ روح نازکه... نشکنش خب...؟!

پی نوشت: دیدی چقدر راحت بود؟!

 
     
نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:12 توسط زهر | |

دیشب تا حد خودکشی رفتم اما یادم اومد از اون روزی که بیخودی خودکشی کردم

 بابام توی هوای سرد اومد باهام بهداری

 وقتی معدمو شست وشو میدادن نذاشتم بابام بیاد

 چون روی نگاه کردن بهش نداشتم اون شب وقتی بابام دید منو میبرن توی امبولانس که  دست و پاش میلرزید یادم اومد از اولین بیمارستانم که بابام وقتی دیده بود من اعزام مشهد شدم فشارش رفته بودبالا

 یادم اومد از حرفای داداشalirezaکه گفت ابجی اینجا دنیای مجازیه ارزش نداره که زندگیتو خراب کنی و یادم 

اومد از حرفای داداش احمدم که گفته بود

تو که باباتو دوست داری اونم دوست داره اگه بلای سرت بیاد اونم نابود میشه

ویادم اومد از حرفای مرتضی

 که گفت اگه به خاطر من دست به خودکشی بزنی برام هیچ ارزشی نداری  حالا موندم تا به مرتضی هم ثابت کنم دوستش دارم گرچه اون دیشب گفت حالم ازت بهم میخوره اما من همیشه دوستش دارم دیشب خیلی فکر کرم درسته دیشب خیلی عصبانی بودم

اما وقتی اروم شدم نشستم به حرفاشون فکر کردم

همین جا از داداش احمدو داداشalirezaو مرتضی ممنونم که باهام حرف زدن و شرمنده ام که دیشب داداشalirezaو داداش احمدو نگران کردم

نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت 8:55 توسط زهر | |

نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:25 توسط زهر | |

سوالات تست عشق:

سوال اول تست عشق :

شما به طرف خانه کسی که دوست دارید می روید. دو راه برای رسیدن به انجا وجود دارد:

ـ یکی کوتاه و مستقیم است که شما را سریع به مقصد می رساند ولی خیلی ساده و خسته کننده است.

ـ اما راه دوم به طور قابل ملاحظه ای طولانی تر است ولی پر از مناظر زیبا و جالب است.

حال شما کدام راه را برای رسیدن به خانه محبوبتان انتخاب می کنید؟راه کوتاه یا بلند؟


شما به طرف خانه کسی که دوست دارید می روید. دو راه برای رسیدن به انجا وجود دارد:

ـ یکی کوتاه و مستقیم است که شما را سریع به مقصد می رساند ولی خیلی ساده و خسته کننده است.

ـ اما راه دوم به طور قابل ملاحظه ای طولانی تر است ولی پر از مناظر زیبا و جالب است.

حال شما کدام راه را برای رسیدن به خانه محبوبتان انتخاب می کنید؟راه کوتاه یا بلند؟

سوال دوم تست عشق:

در راه دو بوته گل رز می بینید .یکی پر از رزهای قرمز و دیگری پر از رزهای سفید.شما تصمیم می گیرید ۲۰ شاخه از رزها را برای او بچینید.

چند تا را سفید و چند تا را قرمز انتخاب می کنید؟

(شما می توانید یا همه را یا از ترکیب دو رنگ انتخاب کنید)

سوال سوم تست عشق:

بالاخره شما به خانه او می رسید .

یکی از افراد خانواده در را بر روی شما باز می کند.

شما می توانید از انها بخواهید که دوستتان را صدا بزند.

یا اینکه خودتان او را خبر کنید.

حالا چکار می کنید؟

سوال چهارم تست عشق:

شما وارد منزل شده به اتاق او می روید ولی کسی انجا نیست.پس تصمیم می گیرید رزها را همان جا بگذارید.

ترجیح می دهید انها را لب پنجره بگذارید یا روی تخت؟

سوال پنجم تست عشق:

شب می شود شما و او هر کدام در اتاقهای جداگانه ای می خوابید..صبح زمانی که بیدار شدید به اتاق او می روید:به نظر شما وقتی که انجا می روید او خواب است یا بیدار؟

سوال اخر: وقت برگشتن به خانه است ایا راه کوتاه و ساده را انتخاب می کنید؟

یا ترجیح می دهید از راه طولانی و جالب تر بروید؟

تفسیر تست عشق:

جواب سوال اول تست عشق:

جاده نشان دهنده عشق است اگر راه کوتاه را انتخاب کرده اید.زود و اسان عاشق می شوید.

ولی اگر راه طولانی را انتخاب کردهاید به اسانی عاشق نمی شوید.

جواب سوال دوم تست عشق:

تعدا رزهای قرمز نشان دهنده ان است که در یک رابطه چقدر از خودتان مایه می گذاریدو تعداد رزهای سفید برعکس نشان می دهد که شما چقدر در ان رابطه از طرف مقابلتان انتظار محبت دارید.به طور مثال اگر ۱۸ رز قرمز و ۲ عدد رز سفید انتخاب کرده اید به معناست که شما ۹۰% محبت می کنید و ۱۰% انتظار محبت از طرف مقابل دارید.

جواب سوال سوم تست عشق:

سوال سوم نشان دهنده طرز برخورد شما بامشکلات در یک رابطه است.اگر شما از اعضای خانواده درخواست کرده اید که محبوبتان را صدا بزند به این معناست که شما از مواجه شدن با مشکلات می ترسید و امیدوار هستید که مشکلات به خودی خود حل شوند.ولی اگر خودتان به اتاق رفته اید که او را از حضور خود مطلع کنید این نشان می دهد که شما با مشکلات روبرو می شوید و دوست دارید انها را هر چه زودتر حل کنید.

جواب سوال چهارم تست عشق:

محل قرار دادن رزها نشان دهنده اشتیاق شما برای دیدن محبوبتان است. اگر انها را بر روی تخت میگذارید نشان می دهد که دوست دارید او را زیاد ببینید.و اگر انها را لب پنجره قرار می دهید یعنی اگر او را زیاد هم نبینید تحمل می کنید.

جواب سوال پنجم تست عشق:

سوال پنجم نشان دهنده تفکر و طرز فکر شما در کاراکتر و شخصیت فرد محبوبتان است.اگر شما او را در حالی که خوابیده است در اتاق می بینید.این به این معنی است که شما او را همانطور که است دوست دارید.و اگر او را بیدار دیده اید یعنی انتظار دارید او مطابق میل شما بشود.

جواب سوال آخرتست عشق :

راه بازگشت به خانه نشان دهنده دوام عشق شماست.اگر راه کوتاه را انتخاب کرده اید مدت عاشق بودن و دوست داشتن شما کوتاه است و اگر راه بلند را انتخاب کرده اید مدت زیادی در عشق خود پایدار خواهید بود …

نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:,ساعت 13:14 توسط زهر | |

فروردین:آخ آخ چه طالعی داری این ماه,کف دستت نوشته که طالعت نحس شده واسه ی اینکه از نحسی بیاد بیرون سه شنبه ساعت 3 نصفه شب یه لیوان آب بردار 10 بار دور سرت بچرخون بعد عربده بکش تا جایی که جون داری
بعد از این کار باید لیوان آب رو بریزی روی اولین کسی میبینی
اینجوری همه ی غم وغصه هات تموم میشه و به راحتی میرسی
اردیبهشت:این افراد آدمهای بسیار کنجکاوی هستند تو هر چیزی کنجکاوی می کنند اگه جلوشون اسلحه بکشی میگن آقا اسلحت اسمش چیه و چند خریدی
یکی نیست بهشون بگه آخه برادر من تو الان محکوم به مرگی دیگه چی کار داری به قیمت اسلحه و....
خرداد:این افراد آدمای بی خیالی هستن.دنیا رو آب ببره اینا رو خواب میبره.کلا به چیزی زیاد پایبند نیستن.
اینا رو برای اینکه خوب بشناسی فقط کافیه یه همکار خردادی داشته باشی تا درست قلقشون دستت بیاد
تیر: چی بگوییم , این افراد 100% رومانتیک و خیالباف هستند همه چیزشون دور محور احساس میگرده , اگه بزنیشون عاطفی میزننت اگه بهشون فحش بدی حرفهای رمانتیک تحویلت میدن خلاصه آخر رومانتیکان دیگه...
مرداد:این متولدین آدمای عجیبی هستن
.آدمایی هستن معمولا جدی
گاهی شوخی
گاهی با نمک
گاهی کم نمک
گاهی شور
گاهی بی نمک
گاهی ترش گاهی تلخ گاهی شیرین گاهی ملس و .....انواع مزه ها
شهریور: آقا این شهریوریها بیشتر از خردادیها بی خیالن همش تو فکر تیپ و سرو وضعشونن
دایم باید بهشون بگی که لباسات شیکه بسه دیگه نمی خواد هر چی میبینی می خری
در ضمن آدمای به شدت رفیق باز هستن که هرچی هم رفیقاشون سرشون کلاه بذارن باز دم از معرفت و دوستی میزنن در کل آدمای ساده لوحی هستن.....
مهر:این آدما رو خدایی ما نمیشناسیم که بخوایم راجع بهشون فال تفسیر کنیم فقط میدونیم که مهر ماهی ها بچه های خوبین(الکی)( چون ما تا حالا زیاد با مهریها برخورد نداشتیم)
آبان:این متولدین که هر چی بگیم ازشون باز یه جای کار می لنگه
معمولا آدمای سرسختی هستن برای اینکه درست بشناسیشون فقط باید باهاشون دوست باشی(که بر خلاف مهر ماه ما آبانی زیاد دیدیم دور و برمون)یه جمع بندیه کلی به ما میگه که این متولدین یه جورایی لجباز به نظر میرسن(شایدم نرسن ما کلی میگیم)
آذر:این ماه که دیگه اخرشه, فقط باید در بری از دستشون چون به شدت آدمای رکی هستن تو جمع یه حرفی یهو بهت میزنن که دیگه تا آخر مجلس روت نمیشه سرتو بگیری بالا(اون وقت همه فکر میکنن وای این چه بچه ی خوبیه سرشو از رو زمین بلند نمیکنه(هاهاها)
دی:این متولدین به شدت آدمای ساده و رمانتیکی هستن زود گول میخورن و باید همه جوره هواشونو داشته باشی تا یه وقت کسی سرشون کلاه نذاره(اینم برمیگرده به بیش از حد ساده بودنشون)ولی با اینحال ادمای باهوشی هستن که اکثر اوقات میدونن باید چی کار کنن
بهمن:این متولدین هم برای ما نا شناخته هستن ولی ما سعی میکنیم که دستشون رو با دقت ببینیم بلکه یه چیزایی دستگیرمون بشه
این متولدین یه جورایی آدمای لجبازی هستند اونم به شدت(خدا به دوستاشون رحم کنه)
حس کنجکاویه بالایی دارن ولی نشون نمیدن
در برخورد اول به نظر میرسه که با شما 100% موافق هستند ولی برخوردای بعد شما رو از این اشتباه به کلی در میاره
اسفند:این متولدین بچه های خوبی هستن ولی کمی تا قسمتی بعضی وقتا آدمای خود خواهی میشن
معمولا ادمای شوخ طبعی هستن ولی گاهی هم قضیه بر عکس میشه

 

نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:52 توسط زهر | |

 

داستان کوتاه دختر اعدامی!

دخترک اعدامی


چشمانش ملتمسانه بازجو را نگاه کرد و اشکهایش جاری شد. مرا به خانواده ام ندهید، اعدامم کنید، من به همه چیز اعتراف می‌کنم، حتی به کارهایی که نکرده‌ام، خواهش می‌کنم اعدامم کنید. بازجو با نگاهی که سعی می‌کرد به دختر آرامش خاطر دهد از جایش بلند و از اتاق خارج شد، دلش می‌خواست دختر را در آغوش بگیرد و بگوید فرزندم تو تقصیری نداری، تفصیر امثال ماست که چنین شد اما …

حرفهای دختر مغزش را پیست اسب دوانی کرده بود، و هر کدامشان یورتمه روان می ‌آمد و می رفت. دختر خوبی بود تنها در خانواده‌ی بدی بزرگ شده بود یا دختر بدی بود و خانواده اش خوب بودند، نمی توانست تصمیم بگیرد. دختر جرمش را پذیرفته بود، اعدام می‌خواست، خانواده اش آمده بودند و می گفتند شکایتی ندارند، فقط میخواستند دخترشان را تحویل بگیرند. دختر از چه چیز خانه میترسید که حاضر بود به زیر طناب دار برود اما به خانه نه؟ چه دیده بود که مادرش را کشته بود؟



دختر برایش از همه چیز گفته بود،  از بچگیش که مادر بزرگ برایش قصه‌ی دخترانی را می‌گفت که چون به نامحرم نگاه کرده بودند خدا در جهنم در چشمهایشان میخهای آتشین فرو می‌کرد. از آن روزی که برای اولین بار در ۵ سالگی روسری سرش کرد ، از روزی که چادر به سرش کردند، چادری که قرار بود از نیش مارهای بیمار جامعه نجاتش دهد. از روزی در میانه‌های دبستان که می‌خواست به تولد یکی از دوستانش برود وقتی اصرار کرد، پدرش محکم در گوشش زده بود. از روزهایی که برادرش صبحها با لگد بیدارش می‌کرد برای نماز اول وقت، برادری که شبها از ترس دستمالیهایش به زیر پتوی نازک پناه می‌برد، افسوس که پتو قدرتی نداشت… از خواهرش گفته بود که در دانشگاه عاشق پسری شده بود، برای رسیدن به پسر هر سه شنبه روزه می‌گرفت، هزار رکعت نماز نذر کرده بود اما از ترس عذاب جهنم هرگز با پسر حرف نزده بود. ازین گفت که وقتی خواهرش جرئت یافت که به خانواده‌اش بگوید، از ترس آبروریزی به عقد اولین خواستگاری که آمده بود در آوردندش. از همه‌ی این داستانها گفته بود اما داستان پسر همسایه داستان دگری بود…

گویا در راه دیده بودش و در نگاه اول عاشق شده بود. گفته بود که روزهای اول میترسید، اما آخرش تصمیمش را گرفته بود، از روزی گفته بود که با هزار ترس و لرز از نیش مرگبار پسر جلو رفته بود و سلام کرده بود، از روزی گفته بود که پسر با لبنخد جوابش را داده بود، از آن  گفته بود که پسر نگران بود که برایش مشکلی پیش آید، سعیش را کرده بود که اورا منصرف کند اما نتوانسته بود. از کتابهایی گفت که پسر برایش خوانده بود و حرفهایی که زده بود. برایش از خدایی گفته بود که کارش عذاب نبود و خدای رحمت بود. از حقوق زن برایش گفته بود، از آزادی، برابری و حق سخن گفتن.  از تلویزیونی گفته بود که خانه پسر بود، تلویزیونی که برنامه هایش همه ماتم نبود، گریه نبود، زنان چادر به سر و مردهای شلخته نبود.

دختر برایش با گریه از روزی گفته بود که مادرش از ماجرا بود برده بود، از روزهایی که در انباری زندانی می‌شد، از تهدید به مرگها، از فحشهایی که به او می‌دادند، از عذابهای جهنمی که هر روز سزاوارش می‌دیدند. از روزهای که برادرش با کمربند به جانش می‌افتد و روزهایی که پدرش انقدر درگیر ازدواج با زن دوم بود که اصلا در جریان اتفاقات خانه نبود. از آرزویش گفته بود برای اینکه قبل از مرگ تنها یکبار دیگر پسر را می‌دید…

برایش از دیروز هم گفته بود، روزی که مادرش را کشته بود. گفته بود که مادرش در حال خواندن قرآن بود، [فَمَنْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ یُرِدْ أَنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً کَأَنَّما یَصَّعَّدُ فِی السَّماءِ]* گلدانی را بر سرش کوبیده بود، چاقویی را که از قبل از آشپزخانه برداشته بود ۱۲ بار بر پیکر بی جان مادرش فرو کرده بود. بعد از آن چادر به سر کرده، به کلانتری آمده و به همه چیز اعتراف کرده بود. خواسته‌اش هم معلوم بود، میخواست اعدامش کنند، همین …

—————-

* انعام، ۱۲۵- هرکس را که خدا خواهد هدایت کند دلش را برای اسلام می‌گشاید و هر کس را که خواهد گمراه کند قلبش را چنان فرو می‌بندد که گویی می‌خواهد به آسمان فرا رود

           
نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:36 توسط زهر | |

ای وجود بی وجودم ز وجودت شده موجود دوستت دارم



ای وجود بی وجودم ز وجودت شده موجود دوستت دارم

             
نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:30 توسط زهر | |

نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:22 توسط زهر | |

(¯`v´¯)
`*.¸.*´
¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)
(¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`•
  ****            ****  
***____*** ***__ ***
***________****_______***
***__________**_________***
***_____________________***
***_____________________***
***________________***
***_________________***
***_______________***
***___________***
***_______***
***___***
  *****    
***  

•.♥"دستم" را بگير
و مرا ببر به دور "دست" هايی که
در "دست رس " هيچ "دستی" نباشم♥.•

نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:42 توسط زهر | |

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:46 توسط زهر | |

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...

گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه  چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:40 توسط زهر | |

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:39 توسط زهر | |

روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:....


اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر  جلوی عدد یک میگذاریم =1000
                                         
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:34 توسط زهر | |

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید...
قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.

شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:

سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم.

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:26 توسط زهر | |

يادت هست...داشتی میرفتی...اومدم کنار پنجره...در حالی که چشمام پر از اشک بود...با بغضی سنگین توی گلو گفتم...عزیزم نامه یادت نره...تو مرتب لبخند میزدی...و میگفتی حتما نامه میدم...چرا داری بیقراری میکنی...گفتم آخه میترسم...یه حسی داره بهم میگه ...این آخرین دیدارمونه...و دوباره تبسمی کردی و گفتی...مطمئن باش برمیگردم...حالا من پشت پنجره بعد از سالها انتظار...اومدنش را دیدم...اون راست میگفت...اومد...اما با کس دیگه...دلم برای خودم میسوزه...هنوز یادت از قلبم خارج نشده...هنوز هم عاشقتم...بچه ها برام دعا کنید مرتضی دانشگاه ثبت نام کنه نره سربازی

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:11 توسط زهر | |

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:25 توسط زهر | |

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت: میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

 

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری کهقلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

قلب

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:4 توسط زهر | |

تقدیم به عشقم زهرا جوننننننن

 

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 14:47 توسط زهر | |

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی... وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 14:32 توسط زهر | |

از دست دادن تو سخت ترین قسمت زندگی من است. پس برای ملایم کردن زندگی ام بیا و همسرم باش.

چقدر خوشبخت هستم که می توانم در کنار تو قدم بزنم. به تو تکیه کنم و در میان گرمای عشق تو زندگی کنم.

موسیقی عشق است در جستجوی یک اثر.

امروز روز دیگری است که عشق ما می تواند کمی بیشتر رشد کند.

گاهی  تا زمانی که کسی به ما بی توجهی نکند نمی دانیم چقدر به او علاقه مندیم.

ایا می دانستید که همه ی ما بمب بزرگ ساعتی در خود داریم که عشق نامیده میشود؟

هرگاه در چشمان تو می نگرم ابدیت را می بینم.

همیشه تو را بیشتر از دیروز دوست خواهم داشت.

اگر عشق چنان مهم است که هیچ کس نمی خواهد ان را از دست بدهد چرا زمانی که عشق واقعی را پیدا می کنیم به ان توجه نمی کنیم؟

عشق مانند یک کتاب باز شده است وقتی ان را باز کنید هرگز نمی خواهید که ببندید.

فرسنگ ها خواهم رفت تا تو را بیابم.

عشق هرگز نمی میرد.

عشق مانند جواهری گرانبهاست...تا زمانی که شروع به درخشیدن نکرده است نمی دانی چه چیزی داری و زمانی که درخشش ان را دیدی هرگز نمی توانی بدون ان زندگی کنی.

عشق واقعی تنها در ذهن است... تا زمانی که در قلب جریان پیدا نکند هرگز به واقعیت تبدیل نخواهد شد.

عشق و جنون بسیار شبیه به هم هستند... در هر دو حالت دیوانه هستی!

ابراز عشق خیلی اسان تر از تو صیف کرد ان است.

اندیشیدن به تو چون ماهی ه شب تابستان را روشن می کند به قلب من گرما می بخشد.

اگر دستان تو در دستان من باشد تا پایان جهان پا بر جا خواهم ایستاد.

شاید عشق هایی را پیدا و از دست داده باشم شاید قلبم شکسته باشد اما اکنون امید عشقی که در راه است لبخندی بر لبانم نشانده.

عشق یک معماست. ناگهان به دام عشق گرفتار میشوی و از ان لحظه به بعد قلبت به درد می اید و در رنج می افتی. عشق بیماری روح است. قوی باش... گریه نکن. امیدوار باش چرا که عشق الام قلب تو را التیام خواهد بخشید.

عشق واقعی زمانی است که شما مدت ها بعد از اینکه موزیک متوقف شده است هنوز به رقصیدن ادامه می دهید.

ای عشق: ای عشق شیرین چرا اینچنین پیچیده ای؟

این نیز بگذرد.

عشق من مانند یک درخت است. ریشه هایش هر روز عمیق تر رشد می کنند و هیچ راهی برای از ریشه کندن ان ندارم.

همیشه از یک قلب شکسته قطره اشکی فرو می چکد.

عشق یک رویای جادویی است که برای همیشه در ذهن ما جای خواهد داشت.

فرشتگان عشق را می گیرند وبر قلب ما می پاشند.

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 10:48 توسط زهر | |

هرگز یادم نمی ره.. روز های با تو

The best cosmetic for lips is truth
زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی

for voice is prayer
برای صدای شما دعا به درگاه خداوند

for eyes is pity
برای چشمان شما رحم و شفقت

for hands is charity
برای دستان شما بخشش

for heart is love
برای قلب شما عشق

and for life is friendship
و برای زندگی شما دوستی هاست


نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 10:22 توسط زهر | |

 

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می‌کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.

در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:7 توسط زهر | |

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:56 توسط زهر | |

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:42 توسط زهر | |

سلام بچه ها بیشتر مطالب رو عشقم مرتضی گذاشته ازش ممنونم

من که خیلی خوشم اومد از مطالبش امیدوارم شما هم خوشتون بیاد

عشقمممممممممممممم ازت ممنونم گل کاشتی

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:38 توسط زهر | |

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:32 توسط زهر | |

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ،  یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی
اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در
پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم
ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا
من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه
های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او
بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و
از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم
توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته
بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو
دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :
( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده
بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر
پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای
آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این
کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته
بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه
کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه
سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم
چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه
کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو
شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما
قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از
حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که
چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی
خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .
( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم
چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا
به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو
را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را
نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط
به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان
را دارد ، چه برسد به یک پا و … )
گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت
درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و
در نظر من چقدر پست ….
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش
عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او
خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته
ایم..! “

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:10 توسط زهر | |

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 14:24 توسط زهر | |

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

نوشته شده در چهار شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:13 توسط زهر | |

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 13:24 توسط زهر | |

تو سینما محکم بزنید پس کله ی نفر جلویی و بگید ممّد تویی؟! و وقتی برگشت بگید اِ آقا شرمنده اشتباه شدو بهش بگید لطف کنید بزنید پس کله ی جلوئی تون ببینم ممّد نیست.

 

به یک آدم کچل بگید : « داداش تقریباً چقدر طول میکشه که تو آفتاب کله ی شما داغ بشه تا بتونیم روش یه نیمروی خوشمزه بپزیم.

 

دم در سینمایی که داره فیلم روز رو اکران میکنه ، سی دی همون فیلم  رو بفروشید.

هنگام پس دادن جزوه ی همکلاسی مونثتون بهش بگید خطتون خیلی خرچنگ قورباغه بود هیچی نفهمیدم بیا بگیرش بابا.

روی پرده پاورپوینت ، وقتی استاد داره با هیجان درس میده از این لیزرهای عکسدار بندازید.


جلوی دوستانتون همیشه به یک دوستتون گیر بدید و بگید : « چقدر موهات کم پشت شده ، هر روز داری کچل تر میشی.


تو سینما توی پاکت چیپستون آب کنید و به دوست بغل دستتون چیپس تعارف کنید.


داخل آب پرنده خانگی تان ( مثلا بلبل ) قرص اکس رو پودر کنید و بریزید.

جلوی دوستتون چند عدد موی دماغتون رو بکنید و رو میز بزارید و به ریشه ی مو ها اشاره کنید و بگید : بیا برات از اون رسیده هاش چیدم.


به معشوقتون بگید عزیزم تو یکی از بهترین زن های منی.

بعد از خوردن سیر به سراغ نامزدتون برید و از ته دل بگویید آآآآه عزیزم من تو را خیلی دوست میدارم

نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:31 توسط زهر | |

 

وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز…

 

یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.

پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سال های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.

سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”

نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:59 توسط زهر | |

چه زیبا گفتند دوستت دارم&چه صادقانه پذیرفتی&چه فریبنده آغوشم را برایت باز شد&&چه ابلهانه  بتو خوش بودم چه کودکانه همه چیزم شدی چه زود به خاطر یه کلمه مرا ترک کردی چه ناجوانمردانه && نیازمندت شدم&چه حقیرانه واجه غریبه خدافظی به من آمد& چه بیرحمانه من سوختم

نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:34 توسط زهر | |

نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:14 توسط زهر | |

 

 

چه حس خوبیه.. اینکه تو هستیُ

عاشق تر از خودم.. پیشم نشستیُ

 

عادت می دی منو.. به مهربونیات

تا من نفس نفس.. دیوونه شم برات

 

چه حس خوبیه.. اینکه تو با منی

اینکه به روی من.. لبخند می زنی

 

اینکه به فکرمی.. به فکر من فقط

هر چی نگات کنم.. سیر نمی شم ازت

 

با تو به زندگیم.. دلخوشی اومده

خوشبختی منو.. چشات رقم زده

 

چه حس خوبیه.. شیرینه لحظه هام

شادم کنار تو.. همینو من می خوام

 

مراقبی یه وقت.. من بی قرار نشم

سنگ صبورمی.. که غصه دار نشم

 

عادت می دی منو.. به مهربونیات

تا من نفس نفس.. دیوونه شم برات

 

چه حس خوبیه.. اینکه تو با منی

اینکه به روی من.. لبخند می زنی

 

اینکه به فکرمی.. به فکر من فقط

هر چی نگات کنم.. سیر نمی شم ازت

 

با تو به زندگیم.. دلخوشی اومده

خوشبختی منو.. چشات رقم زده

 

چه حس خوبیه.. شیرینه لحظه هام

شادم کنار تو.. همینو من می خوام

 

نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:9 توسط زهر | |


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:4 توسط زهر | |

یک نگاه تو



می ارزد به تمام آن نگاه هایی که از من گرفتی.



و شوق لحظه ای با تو بودن



می ارزد به تمام آن همه تنهایی.



تنها لحظه ای با من باش تا تکرار بی تو بودن رخت بندد از روزگارم.



و من



فقط ، تنها به لحظه ای دلخوشم...

نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:1 توسط زهر | |


آخرين مطالب
» داستانی با کفش قرمز.....
» دوست دارم که.........
» درد دل های من
» تست عشق
» فال شما به زبان طنز
» داستان کوتاه دختر اعدامی
» تا ابد دوست دارم
» مزار تنهایی ابدی
» حرف دلت رو بزن
» حکایت شیری که عاشق آهو شد
» فقر
» نظر جالب یک ریاضیدان در باره زن ومرد
» استخدام با حال
» یادت هست
» تا اخر باهمیم
» قلب هدیه (تقدیم به بهترینم)
» تقدیم به همی زندگیم زهراجججججووووووننننمممممممم
» داستان جالب عشق و هم دلی

Design By : RoozGozar.com